به نام خدای بهار
در فصل زیبای بهار هستیم این فصل برای من خاطرات بسیار قشنگی دارد.
من هنوز به امتداد مهمانی رفتن و مهمانی دادنها فکر میکنم و برنامهریزیهایم حول و محور همینهاست.
اما دیروز صبح که از خواب بیدار شدم به هیچ وجه ممکن قادر به حرکت و دیدن اطرافم نبودم چشمانم سیاهی میرفت ساعت ۴ صبح بود نماز صبح را که میخواستم بخوانم اصلاً نا نداشتم.
تا ساعت هفت صبح فکر می کردم میشود رفت کار اما..
نشد که نشد
امیرحسینم را با پدرش راهی مدرسه کردم هر طور بود راضیشان کردم که قبول کنند من امروز در منزل بمانم.
اما هنوز ساعت ۹ صبح نبود که مجبور شدم روانه بیمارستان و کلینیک شوم و صرف سرم و سوزن و کلی دارو و درمان.
با تمام اینها وقتی ساعت ۱۲ سرپا شدم برایم مهمان رزرو شد.
و تا ساعت ۶ با مهمانانم سپری کردم مهمانی که امیرحسین هم عاشق فرزندش بود و این روز برای من بسیار پرخاطره شد.
روزی که من کارمند در استعلاجی بودم اما به صرف ناهار و کیک دورهمی دوستانه و همکارانه گذشت.
و یک جمله همکارم همچنان در ذهن من نقش بست
ایشان میگفتند یکی از آرزوهایم این بوده است که یک روز از درب خانهای وارد شوم و ببینم آنجا سفره آماده برایم پهن است.
و من دیروز ایشان را به این آرزویشان رساندم.
وبلاگ زندگی...برچسب : نویسنده : azahraonikc بازدید : 15